هو المعین
دلم گرفته...
انگار همین دیروز بود که تماس گرفتن... ساعت دو و نیم راهآهن! چه زود گذشت!
دلم عجیب هوای نشستن رو خاک کرده! خاک طلائیه...
از روزی که برگشتیم، دارم فکر میکنم خب که چی؟... رفتم بلاگ تا پلاک، حالا باید چی کار کنم؟ که قطعا بازدید از جنوب با بازدید از موزه فرق داره!
هرچند شهدا رو هم گاه چنان به دور دست ها تبعید می کنیم، که فقط میتونیم بشینیم برای تقدیسشون شعر بخونیم و متن ادبی بنویسیم و یادمون میره میشه الگو باشن...
از روزی که برگشتیم، دارم فکر میکنم این سفر، اونم با این گروه، قطعا یه مسئولیتی انداخته رو گردنم...
که جنگ هنوز تموم نشده، گرچه دیگه از توپ و تفنگ خبری نیست و دیگه نباید جونمون رو بگیریم کف دستمون، اما جنگیدنش سختتر شده... که جنگ نرم، جنگ فرهنگی، جنگ قلمها... خیلی سخته!
مطمئنم باید یه کاری بکنم، حیف که هنوز نمیدونم چی کار... نه! بهتره بگم هنوز بلد نیستم جنگیدن تو این فضا رو!
کسی جایی رو سراغ نداره برا آموزش؟
برای دلم دعا کنید!
نوشته های دیگران()